نگین انگشتر (روستای گرمه)
ادبی
دو شنبه 2 آبان 1390برچسب:داستان,حریر و سوهان,داستان حریر و سوهان,روستای گرمه,, :: 18:55 :: نويسنده : meti
خلق الموت و الحیاه لیبلوکم ایکم احسن عملا مرگ و زندگی را آفریدیم تا شما را بیازماییم ..... مهم ترین تحول تا آن زمان در زندگی صالح اتفاق افتاد . پدرش خانه ای در روستایی بزرگتر خرید و نقل مکان کرد . در آن روستا پدرش اجاره کار بود و چون توانایی کار کشاورزی نداشت نمیتوانست حتی اجاره ملک را تامین کند . درآمد ملک به اندازه اجاره بها نبود . در روستای جدید صنعت قالی بافی تازه رایج شده بود . دار قالی در خانه انها کار گذاشته شد و شروع به قالی بافی کردند . صالح خیلی زودتر از انچه تصور میکرد بافت قالی را اموخت نصف روز کار قبلی اش چوپانی را انجام میداد و بقیه روز و شب تا نیمه را قالی میبافت . پدر مریض بود و در اتش بیماری میسوخت . روز به روز مرضش حادتر میشد . پزشک در منطقه نبود و پولی نیز در بساط نبود که او را به شهر ببرند و تازه یکی از پزشکان که تصادفی به روستا امده بود پس از معاینه آب صاف و پاک را روی دست همه ریخته بود که این بیماری علاج پذیر نیست . ذرات سرب ریه اش را کاملا خراب کرده و دیگر خوب بشو نیست – البته این را به خودش نگفته بود – محرم فرا رسید . پدر صالح مداح بود و چه مداحی دستک نوحه ای داشت که نوحه های ناب در ان بود و از شب اول تا دهم محرم به تناسب یکی از ان ها رامیخواند . سواد نوشتنی نداشت ولی در سواد خواندن کم نمی آورد . آن سال دهه محرم نتوانست به حسینیه برود ولی شب دهم – شب عاشورا – به هر زحمتی بود خود را به حسینیه رساند گویا میخواست آخرین نوحه اش را هم بخواند . با این که در شب عاشورا نوحه خوان زیاد بود او را برای خواندن به جایگاه مخصوص بردند . گفتند بنشیند ولی احترام ابی عبدالله چیز دیگری بود . نوحه اش را خواند و ایستاده هم خواند چون کشتی شاه دین در بادیه زد لنگر طوفان بلا بارید بر آن شه بی یاور از مصر و حلب برخاست دشمن ز پی دشمن وز از کوفه و شام آمد لشکر ز پی لشکر انگار نه انگار که از ریه اش چیزی سالم باقی نمانده . با صدایی رسا که در همه حسینیه مسقف میپیچید . آنهایی که تا دیروز میگفتند پدر صالح در حال مردن است نظرشان عوض شد و گفتند خوب شد ولی خودش خوب میدانست که این عشق حسین است که او را سر پا نگه داشته است . به خانه اش بردند . با این که چند روز بود که نمیتوانست حتی برای وضو گرفتن به بیرون از اتاق برود صبح عاشورا نمازش را ایستاده خواند ولی آخرین نمازی بود که خواند . دیگر نتوانست حتی نشسته هم نماز بخواند . خوابیده و با اشاره نمازهایش را میخواند . چندین بار گفته بود که درختان هرگز خوابیده نمیمیرند و من هم اگر ایستاده نمیرم لااقل نشسته میمیرم . صبح هفدهم محرم انگار حالش بهتر شد . یک فنجان چای خورد و یک تخم مرغ که کنار آتش عسلی شده بود . و بلند شد و ایستاد . السلام علیک یا ابا عبدلله السلام علیک یا امیرالمومنین السلام علیک یا ابا صالح المهدی . اشهد ان لا اله الا الله . اشهد ان محمد رسول الله . این آخرین جملاتی بود که به زبان آورد و به یک باره درهم فرو رفت . ابتدا روی دو زانو نشست خیلی مودبانه و بعد افتاد . همسایه ای که برای عیادت آمده بود دندان مصنوعی اش را از دهانش بیرون آورد . چشم هایش را بست انگشتها و شست پایش را بست پایش را به سمت قبله گرداند گرچه چندان هم با قبله فاصله نداشت . گریه و شیون بلند شد . بزرگترین فرزند خانواده – البته غیر از آن که ازدواج کرده و رفته بود – 13 سال داشت و کوچکترین 6 ماه . همسایه ها آمدند و او را به غسالخانه بردند غسل و کفن کردند و سپس دفن. هنوز ظهر نشده بود که صالح و بقیه بستگان در خانه بودند . یکی از فامیلها شال سیاهی به گردن صالح گره زد و مشتی بر سر او فرود آورد و گفت : خاک بر سرت شد یتیم شدی ، بی کس شدی ، بی پناه شدی حالا میخواهی چکار کنی ؟ دیگر هیچ کس حتی رعیتی هم به تو نمیدهد . ظهر معلم ده به خانه آنها آمد تسلیت گفت ، دلداری میداد و البته نمکی هم بر زخم پاشید که - اگر من بودم تنفس مصنوعی میدادم و نمیگذاشتم بمیرد . صالح البته میدانست که کار از تنفس مصنوعی و غیره گذشته است و هیچ راهی وجود نداشته . کسی به فکر نبود که قاری خبرکند و البته روستا هم قاری قرآن برای مراسم نداشت . آشنایی از آبادی دو فرسخی که خبر را شنیده بود خودش آمد و از ساعت 2 بعد از ظهر تلاوت قرآن را شروع کرد . سوم . هفتم و چهلم گذشت . تا چهلم کسی در آن خانه نخوابید همه به خانه عمه صالح میرفتند و شب را آنجا میخوابیدند . پس از چهلم مادر صالح چادر را به کمر گره زد و رو به فرزندان گفت : - پدرتان مرد ، تمام شد ، چهلم رد شد و من شما زنده ایم و باید زندگی را ادامه دهیم . اگر میخواهید پدرتان راضی باشد به خانه برگردید و کار کنید . خواهرها مشغول قالی بافی شدند و صالح را همسایه که در معدنی نزدیک ده کار میکرد با خود به معدن برد . روزی 50 ریال مزد میدادند . صالح مشغول کار کردن شد . یاد گرفته بود که اگر با جدیت کار نکند اخراجش میکنند . با پیک کار میکرد . وزن پیک بیش از وزن صالح بود و لی او تسلیم نشد . در دل کار فرو میرفت و هرچه کار سخت تر بود بیشتر لذت میبرد . به امید بود . به امید اینکه مثل پدرش معدن کار نشود و ریه اش از خاک سرب پر نشود . معدنی که کار میکرد بی خطر بود و خطر مریضی نداشت . صالح جمعه ها هم کار میکرد .با پسر همسایه روزهای جمعه میماندند و ماشینهایی که صاحبانشان حرص پول داشتند می آمدند . صالح و رفیقش ماشین را با بیل از ماده معدنی پر میکردند و هر کدام مزد یک روز کار میگرفتند . 15 روز از تابستان مانده بود که صالح کار را تعطیل کرد و به خانه برگشت . روزها که در معدن کار میکرد شبها بیکار بود . در دل بیابان و آسمان پر ستاره و البته گاه گاهی زوزه شغال و گرگ و ... ولی فرصت خوبی برای فکر کردن داشت . صالح حالا پول داشت و تجربه کار کردن . نقشه ها کشیده بود ولی هنوز کسی از نقشه او خبر نداشت . صالح روز 15 شهریور سال 1353 به خانه برگشت . نظرات شما عزیزان:
پیوندهای روزانه
پيوندها
تبادل
لینک هوشمند
|
|||
|